شیخ مهدی میخواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت:"بچه ها خوب نگاه کنید.
محمد! حواست اینجا باشه.احمد! این جوری نارنجک رو پرتاب میکنند.خوب نگاه کنید
تا خوب یاد بگیرید.خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید.
من توی پادگان،بهترین نارنجک زن بودم.اول،دستتون رو میذارین اینجا
بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم،در عرض چند ثانیه منفجر میشه.
داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف میکرد که فرمانده از دور داد
زد:"آهای شیخ مهدی! چی کار میکنی؟"
شیخ مهدی یه دفعه ترسید ونارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز.
بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد
زد:"بخواب برادر! بخواب"
انگار همه رو برق بگیره،هیچکس از جاش تکون نخورد.چند ثانیه گذشت.همه زل زده
بودند به سر خاک ریز،که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریزو منفجر شد.
شیخ مهدی رو به بچه ها کرد وگفت :"هان یاد گرفتید؟!دیدید چه راحت بود!"
فرمانده خواست داد بزنه سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که
میگفت:"الله اکبر!الموت لصدام!"بچه ها دویدن بالای خاکریز که ببینن صدای
کیه؟دیدند یه عراقی ای زخمی شده و به خودش میپیچه.
شیخ مهدی ، عراقی رو که دید داد زد:"حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست؟!ببینید چی کار کردم
راوی:(محسن صالحی حاجی آبادی)